تکپسر بود. سنش به پانزدهسال هم قد نمیداد که سرازپانشناخته راهی نبرد با دشمن شد و چند ماه بعد، اسیر یکی از بیرحمترین گروههای تروریستی. بعد از رهایی معجزهآسا از چنگ کومله هم تا روزهای پایانی جنگ، دلاورانه در جبهههای غرب تا جنوب حضور داشت و باوجود انواع مجروحیتها سنگر مقاومت را خالی نگذاشت.
بعداز جنگ نیز تا امروز بیش از سیسال است که گذشته از عوارض همیشگی مجروحیتها و یادگارهای دردناکی که از هشت سال دفاع مقدس همراه دارد، در شبانهروز تنها دوسهساعت میتواند خواب را تجربه کند، آن هم به مدد پنجششقرص اعصاب.
تا دلتان بخواهد هم بیمهری دیده است، اما باز از پا ننشسته، تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی ادامه داده و حالا از فعالان اجتماعی محله فاطمیه است؛ حیدر رمضانینژاد اهل دیار یزد، پانزدهسالی میشود که توفیق همجواری با امامرضا (ع) را دارد. ساعتی پای صحبتش نشستیم تا بیشتر با فرازونشیب دوران رزمندگیاش آشنا شویم.
جنگ که شروع شد، هنوز سن و سالی نداشت؛ اول راهنمایی و حدودا دوازده یا سیزدهساله بود که عزم جبهه کرد و آذر۵۹ سنش را در شناسنامهاش تغییر داد و بلاخره توانست راهی شود؛ «نه فکر درس بودیم، نه مال دنیا و نه حتی جانمان؛ چون امامخمینی (ره) فرموده بود، عاشقانه و عارفانه و از روی احساس وظیفه در محضر خدا رفتیم.
حسمان این بود که دشمن وارد خانهمان شده است نه بخشی از کشورمان؛ به همیندلیل دیگر هیچچیز مهم نبود. در آن شرایط دشوار جنگ، آب و هوای منطقه، کمبود سلاح و تجهیزات و...، واقعا تنها چیزی که ما را نگه میداشت، همین عشق بود.»
این جانباز محله فاطمیه با حسرت از آن روزها یادمیکند و ادامه میدهد: دوره آموزشم در مرکز آموزش سنندج طی شد و بعد به کوههای درهدزلی یا درهشیطان رفتیم که زمستان خیلی سختی داشت. بعد هم با کسب آموزشهای بیشتر وارد سپاه دهلران شدم. آن اوایل که هنوز سپاه و بسیج نوپا و عراقیها و کومله هم در شهر پراکنده بودند، جنگ مردمی و حتی تنبهتن بود.
خط مقدم تا شهر و محل زندگی مردم فاصلهای نداشت. بههمیندلیل هفتهای یک بار برای تماس با خانوادهها به سنندج میآمدیم. اما همان روزهای اول عدهای در سنندج دهبیست نفر را به کومله فروختند و آنها هم ما را به حزب بعث تحویل دادند. مدام از این مقر به آن مقر منتقلمان میکردند تا جاییکه نمیدانستیم در ایران هستیم یا عراق. هم کُردی صحبت میکردند هم فارسی هم عراقی.
هر بار به مرخصی میرفتم، مادر اصرار داشت دیگر نروم
شرایطمان بسیار اسفبار بود و در فهرست صلیب سرخ هم نبودیم، اما بعداز چهارپنج ماه با تصرف منطقه توسط نیروهای ایرانی ما هم نجات پیدا کردیم.
آقاحیدر کمتر از سه سال بعد از رهایی از اسارت، در منطقه پاسگاه زید از ناحیه شکم، کمر و کتف شدیدا مجروح و به مدت چهارپنجماه در بیمارستانهای شهرهای مختلف بستری میشود؛ بعد از آن هم تا پایان جنگ، شانزدهبار دیگر مجروح و بستری میشود، اما هر بار هنوز بهبودی کاملنیافته، از بیمارستان فرار میکند و به جبهه برمیگردد؛ به همین دلیل تاکنون هیچ پروندهای از سوابقش در دست نیست؛ «نمیگذاشتم پایم به خانه برسد که خانواده بهویژه مادرم بیقراری کنند و مانعاز برگشتم به جبهه شوند.
آخر تکپسر بودم و هر بار به مرخصی میرفتم، مادر اصرار داشت دیگر نروم. وقتی دید گوش نمیدهم، دامادم کرد، اما باز هم فایده نداشت و یکیدو روز بعد از عقد، شبانه عازم جبهه شدم. اواسط جنگ که شد، دیگر کمکم خانواده هم همراهم شدند و برایشان مشخص شد که چرا ما از همهچیز میگذریم و به جبهه میرویم. آنها هم دیگر احساس وظیفه میکردند، تاحدی که هربار روز موعد بازگشتم که میرسید، مادر از ۴صبح بیدار میشد، خودش ساکم را میبست و میگفت دیر نرسی پسرم!»
رمضانینژاد که تا ۴۵ روز مانده به اعلان آتشبس، در جبهه بهعنوان سرباز تا فرمانده دسته، گروهان و گردان، عاشقانه خدمت کرده است، میگوید: من عاشق جهاد و مبارزه هستم. الان هم اگر جنگی بشود یا بنا باشد در کشور دیگری بجنگیم، همین فردا صبح عازم میشوم؛ زیرا به سخن خداوند در قرآن بهشدت اعتقاد دارم که آنها که به جهاد میروند با آنها که نمیروند، متفاوت هستند.
آن صحنههای عجیب از پرپرشدن جوانهایمان را که در جبهه دیدم، پساز ۳۴ سال هنوز فراموش نکردهام و برایم هضمکردنی نیست. غرب بهویژه آمریکا که عامل اصلی بود و صدام را به جان ما انداخته بود، باید تاوان بدهند.
یکی از نکات جالب و بهیادماندنی هشت سال دفاع مقدس برای آقاحیدر، سادگی و فروتنی فرماندهان بود، بهگونهایکه کم پیش میآمد رزمنده و فرمانده از یکدیگر قابل تشخیص باشد؛ «
در جبهه رتبه و درجه معنا نداشت و سرباز و فرمانده مطرح نبود
؛ همه با هم یکدل و متحد بودند برای یک هدف مشترک به نام مقاومت و پیروزی بر دشمن خدا.
یادم است شهید صیادشیرازی هر وقت به جبهه میآمد، درجههای ارتشیاش را نمیآورد. سردار سلیمانی را هم از وقتی لشکر۴۱ ثارالله درحال شکلگیری بود میشناختم؛ خیلی فعال بود و تا جان در بدن داشت، مخلصانه تلاش میکرد. ارتشی و سپاهی و بسیجی و ژاندارمری و... برایش تفاوتی نداشت و به همه کمک میکرد. سال۶۳ یک روز که بارندگی شدید بود، نزدیک لشکر۴۱ ثارالله، ماشین ما چپ کرد و ما را برای رسیدگی به داخل لشکر بردند که اولینبار آنجا از نزدیک سردار و تکاپوی خستگیناپذیرش را دیدم.»
تلخترین خاطره رمضانینژاد مربوط میشود به شهادت یکی از اقوام نزدیک روی دستانش؛ «در منطقه جفیر بودیم که پسرخالهام زخمی شد و روی دست گرفتمش تا او را عقب ببرم، اما رگبار دشمن اجازه نداد. همانجا تیر به قلبش خورد و شهید شد.
من هم تیر نزدیک قلبم خورد و دیگر نتوانستم او را برگردانم که باعث شد دست عراقیها بیفتد و در موصل دفن شود تا اینکه بیستسال بعد به ایران بازگردانده شد. دلم میسوزد که به گفته پزشکان، گلولهای که به قلبم خورده بود، تنها نیمسانتیمتر با شریان اصلی فاصله داشت و اگر این فاصله نبود، من هم مانند پسرخالهام توفیق شهادت پیدا میکردم.»
این جانباز اعصاب و روان که چهارپنجترکش نیز هنوز در بدنش جامانده است، با وجود همه آسیبها و جراحتهای فیزیکی و شیمیایی، طبق محاسبات کمیسیون پزشکی بنیاد شهید فقط شامل بیستدرصد جانبازی شده و درباره چراییاش هم پاسخ شنیده است: «فعلا که سالم و سرپا هستید»، غافل از اینکه بیشاز ۳۳ سال است شب و روز ندارد، در ۲۴ساعت دوسهساعت بیشتر نمیتواند چشم روی هم بگذارد، آن هم به مدد چندین قرص اعصاب؛ «متأسفانه جانبازی اعصاب و روان نه بهبودی دارد و نه قابل اثبات و درصدبندی است.
خیلی که اعتراض کنیم میگویند میخواستید نروید! چهارسال است مغازه خشکباری را که داشتم، جمع کرده و پایان کار را اعلام کردهام. حتی ملکی که مغازهام بود، تخریب و تبدیل به ساختمانی با کاربری دیگر شده است، اما هنوز برایم مالیات میآید؛ هم برای من هم برای ساکن جدید آن ملک! درمجموع با ما مثل مردگان متحرک رفتار میشود، درحالیکه قبلا حداقل حرمتی قائل بودند. با اینکه عیالوارم و ششفرزند و چهاردهنوه دارم و مستأجرم.»
* این گزارش یکشنبه ۸ بهمنماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۵۶ در شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.